یک ، روزی با مکالمه ای داشت:
" ! دوست دارم بدانم و چه شکلی هستند؟"**
آن #روحانی را به سمت دو هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛
نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک وجود داشت که روی آن یک بود؛
و آنقدر بوی خوبی داشت که آب افتاد .!** **
که دور نشسته بودند و حال بودند.
به نظر#قحطی زده می آمدند.. آنها در دست خود هایی با داشتند
که این ها به وصل شده بود
و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند خود را داخل ببرند تا خود را کنند.
اما از آن جایی که این ها از بود،
نمی توانستند را برگردانند و را در خود فرو ببرند ..**
با دیدن صحنه و آنها شد.
گفت: " را دیدی!"** **
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و در را باز کرد.
آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک با یک روی آن، که را آب انداخت!**
، مثل جای قبل همان های را داشتند،
ولی به اندازه کافی و بوده، می گفتند و می خندیدند.
گفت: " فهمم !"** **
جواب داد: " است! فقط احتیاج به یک دارد!
می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر بدهند،
در حالی که آدم های تنها به خودشان فکر می کنند !"** **
8 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/06/12 - 03:12 در داستانک
دیدگاه
yalda

عالی {-231-}

1392/06/12 - 05:48
yalda

ممنون از هات{-115-}

1392/06/12 - 06:03
mahnaz

قربونت یلدا جون....{-154-}

فدات ... {-200-}

1392/06/12 - 13:24